خداحافظ زندگی
روز شنبه 93/9/29 وقتی ساعت دوو نیم یعدازظهر از مدرسه اومدم دوباره داشتی داد می زدی دلم دلم مامان جون بنده خدا داشت غذا دهنت می کرد و تو داد می زدی خیلی خسته بودم و کلی هم اعصابم خورد بود چون توی مدرسه حسابی سرم شلوغ بود وقتی اومدم صدای داد و بیداد تورو شنیدم دیگه بیشتر خورد شدم مامان جون بنده خدا باز زحمت کشیده بود و سفره رو انداخته بود و ناهار هم درست کرده بود خیلی ناراحت شدم که اینقدر مامانم برامون زحمت می کشه در عوضش دریغ از یک بار محبت از ناحیه خونواده بابا تازه همیشه دوقورت و نیمشونم باقیه بگذریم نشستم تا ناهار بخورم اما اینقدر داد زدی که انگار زهر می خوردم با هر قاشق تو هم یه داد می زدی و ناراحتم می کردی ...
نویسنده :
مامان
10:22